رفتم جشن عروسی ف. بهم خوش گذشت... اما آخر شب توی جاده که برمی گشتم برای ف غمگین کردم. فکر کردم توی ازدواج اولش خوش تر بود. نمی شد ازدواج نکند. شرایط مجرد بودن/ماندن را نداشت...
بحران: دست روزگار...
بحران های من...برچسب : بحران, نویسنده : 4crisisesb بازدید : 79 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1396 ساعت: 1:04
بالاخره فرصت شد یکی از فایل های سخنرانی که سیو کرده بودم را گوش کردم. فرصت که نشد البته، دیشب موقع خواب با سیم های سفید هندزفری رفتم توی تخت و تا نزدیکی های صبح گوش و ذهنم...
بحران های من...نویسنده: ف، م - جمعه ۳ شهریور ۱۳٩٦
بازار پر شده از کفش های ونس... هیچ زمانی خودم را انقدر خوش بخت ندیده ام :)
نظرات () |
یک. تب و لرز دارم. نمی توانم حتی برای یک لحظه بافتم را از تنم در بیاورم. پوستم در معرض دمای معمول هوا هم درد می گیرد. من هم که منتظرم برای اشک ریختن!
دو. با صدایی که از همان چند دقیقه گریه کردن، گرفته؛ تلفن را جواب می دهم. در توجیه صدای گرفته ام، سخت است برای عمه توضیح بدهم که از نفوذ سرما زیر پوست نازک دست هام گریه کرده ام!!
سه. یک شال بافتنی نازک روی شونه هام انداخته ام، پرده ها را کشیده ام و توی تاریکی به تابستان سردی که توش هستم فکر می کنم!!!
بحران های من...